(Minghui.org) درود بر استاد محترم و سایر هم‌تمرین‌کنندگان!

از فوریه 1999، زمانی که دانشجو بودم، تزکیه در فالون دافا را شروع کردم. بیست و یک سال می‌گذرد و من اکنون در میانسالی هستم.

در نتیجه آزار و شکنجه غیرقانونی و بی‌رحمانه تمرین‌کنندگان فالون گونگ توسط حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ)، بهترین سال‌های زندگی‌ام را در زندان گذراندم. با وجود شکنجه‌های غیرانسانی  از ایمانم دست نکشیدم. در اعتقادم به استاد لی (بنیانگذار)، و دافا  ثابت قدم و تا امروز موفق بوده‌ام. موضوعی که با سایر تمرین‌کنندگان درمیان می‌گذارم این است: رفتار با موجودات ذی‌شعور با قلب مهربان و روشنگری حقیقت با نیک‌خواهی.

متقاعد کردن عاملان جنایت به خوب بودن

به‌تازگی، ح‌ک‌چ «کمپین حذف کامل» را آغاز کرد، که اقدامی هماهنگ به‌منظور وادارکردن هر یک از تمرین‌کنندگان در لیست سیاه دولت در سراسر کشور به انکار عقیده‌شان است. بیشتر هم‌تمرین‌کنندگان توسط پلیس و سایر مسئولان مورد آزار و اذیت و تهدید قرار گرفته‌اند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم.

استاد بیان کردند:

«اما آن نیک‌خواهی تجلی‌ای از قدرت بزرگ فای بودا است. هرچقدر هم که یک فرد ممکن است بد باشد یا هرچقدرهم چیزی ممکن است شرور باشد، چیزهایی به محکمی آهن و فولاد در برابر قدرت عظیم و نیک‌خواهیِ فای بودا ذوب می‌شوند. به همین دلیل است که وقتی اهریمنان آن را می‌بینند، می‌ترسند- واقعاً می‌ترسند. آنها ذوب و ناپدید می‌شوند. این مسلماً از آنچه بشر تصور می‌کند متفاوت است.» (آموزش فا در کنفرانس غرب ایالات متحده)

فای استاد در قلبم حک شده است. هر وقت در میان آزار و اذیت مردد می‌شدم، طبق آموزه‌های استاد عمل می‌کردم و با مأموران پلیس که مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند، با نیک‌خواهی رفتار می‌کردم.

یک شب زمستانی در یک محل تولید مطالب فالون گونگ دستگیر شدم. مأمور جوان پلیس که مرا دستگیر کرد از همه عصبانی‌تر بود. سعی کردم فرار کنم. او مرا گرفت و به زمین کوبید. سعی کرد مرا خفه کند. به او گفتم مرا رها کن. او در حالی که تهدید کرد که به من شلیک می‌کند، مأموران دیگر را صدا زد تا به کمکش بیایند.

مرا به اداره پلیس منتقل کردند. وقتی احساس کردم که ترس در قلبم ریشه دوانده،  فای استاد را ازبر خواندم:

«خدایان خطابخش هستند و بالاترین ظرفیت گذشت را دارند و آن‌ها به‌طور واقعی نسبت به موجودات مسئول هستند، به‌جای این‌که بر اعمال یک شخص در یک زمان بخصوصی تمرکز کنند. آن بدین علت است که خدایان، یک موجود را در سطحی بنیادین بیدار می‌‌کنند و در سطحی بنیادین به سرشت بودایی یک موجود روح تازه می‌دمند.» (آموزش فا در کنفرانس فای شیکاگو ‏۲۰۰۴‏)

هنگامی که فا را ازبر می‌خواندم، احساس افتخار مرا در بر گرفت. ترس ناگهان از بین رفت. فقط یک فکر در ذهنم بود: از این فرصت استفاده می‌کنم تا وجدان مردم را بیدار کنم.

این مأمور جوان قرار بود صبح روز بعد از من بازجویی کند. قبل از اینکه شروع به تهدید کند، بامهربانی گفتم: «شب گذشته مشغول دستگیری من بودی و به‌خوبی استراحت  نکرده‌ای.» او با تعجب به من نگاه کرد و انتظار نداشت که به او اهمیت بدهم. خصومتش از بین رفت. پاسخ داد: «نه، به‌هیچ وجه.» پاسخ دادم: «پلیس بودن آسان نیست. اکنون باید بازجویی انجام دهی. بنشین، و کمی استراحت کن.»

یک میدان انرژی مثبت هردوی ما را دربرگرفت. به‌نظر می‌رسید فراموش کرده بود که نقشش بازپرس است. من هم به‌طور طبیعی روی یک صندلی نشستم و شروع به گفتن حقایق کردم مثل اینکه باهم در حال گپ و گفت بودیم. او گفت: «كتاب‌های فالون گونگ از آنچه در آیین بودیسم آمده است، رونویسی شده‌اند.» جواب دادم: «تو نه از آیین بودا اطلاع داری و نه كتاب‌های فالون گونگ را خوانده‌ای. دروغ‌هایی را می‌گویی که ح‌ک‌چ در شما القا کرده است. تعالیم بودیسم، تعالیم  احکام، تمرکز، خِرد را آموزش می‌دهد، در حالی که فالون گونگ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تزکیه می‌کند. و می‌توانی ببینی که بودیسم و فالون گونگ تفاوت‌های اساسی دارند.»

او سپس گفت: «استاد شما پول جمع می‌کند.» لبخند زدم: ‌همه فالون گونگ را به صورت رایگان یاد می‌گیرند. دانلود کتاب‌های فالون گونگ از اینترنت رایگان است. بسیاری از تمرین‌کنندگان فالون گونگ به دلیل آزار و شکنجه درگذشتند یا معلول شدند. ما زندگی خود را وقف تزکیه و بیدار کردن وجدان مردم می‌کنیم. اگر استادم می‌خواستند پول جمع کند، 100 میلیون تمرین‌کننده دافا وجود دارد. اگر هر تمرین‌کننده 1 یوان می‌داد، استاد میلیاردر می‌شدند. ما حاضریم بیش از این‌ها، صدها یا هزاران یوان به استاد بدهیم. با این وجود استاد از ما هیچ پولی درخواست نکرده‌اند. تمام آنچه استاد از ما خواسته‌اند مهربانی در قلب ماست.»

وقتی دید از آن طرف پنجره مافوقش در حال آمدن است، آشفته شد و گفت: «سریع بلند شو. مافوقم در حال آمدن است. برایم دردسر ایجاد نکن.» درباره اینکه آیا باید از همکاری با اهریمن امتناع ورزم و سر جای خود بنشینم، یا باید مراقب آن مأمور جوان باشم و از جای خود بلند شوم، مردد بودم . فهمیدم که او موجودی با قلبی مهربان است و از روی ملاحظه ایستادم.

مافوق وارد شد تا نگاهی بیندازد. او فهمید که من در بازجویی هیچ اطلاعاتی ندادم. مرتباً افکار درست فرستادم تا مافوق از آنجا برود. و طولی نکشید که او رفت. طبیعتاً دوباره نشستم و به صحبت با مأمور جوان ادامه دادم. او به صحبت‌هایم توجه داشت و ما متوجه محیط اطراف خود نبودیم تا اینکه مافوق دوباره وارد اتاق شد. مافوق دید که من نشسته‌ام. چیزی نگفت. پس از مدتی، او دوباره رفت. کل صبح طول کشید تا آن مأمور جوان همه تردیدهای خود را درباره دافا برطرف کرد و به همه دروغ‌های منتشر شده توسط ح‌ک‌چ پی‌برد. شوکه شده بود. در پایان او با چشمان گریان گفت: «تمرین‌کنندگان واقعاً افراد مهربانی هستند!»

از دادن نام یا آدرس خودداری کردم. در پایان، آنها مرا آزاد کردند

یکبار دیگر، مرا به اداره پلیس منطقه منتقل کردند. در لیست تحت تعقیب صادره از وزارت امنیت کشور بودم. پس از دستگیری، مأموران پلیس که در دستگیری‌ام نقش داشتند، احساس کردند که یک موفقیت قابل توجه کسب کرده‌اند. آنها مرا به‌عنوان یک فرد مهم در منطقه دستگیر کردند.

من  فردی ریزنقش هستم، و به‌نظر می‌رسید که 20 ساله هستم. واقعیت را برای یک پلیس شرور مسئول بازجویی روشن کردم. او به این شناخته شده بود که چند تمرین‌کننده محلی را بی‌رحمانه مورد آزار و اذیت قرار داده است. به حرف‌هایم گوش نداد. عصرها، مرا دستبند می‌زد، از روی زمین بلند و به زمین پرتاب می‌کرد. در طول روز سرم را به زانوهایم فشار می‌داد، مرا زیر صندلی نگه می‌داشت و برای جلوگیری از حرکت و کششم روی آن می‌نشست. او پنج روز و چهار شب مدام مرا شکنجه کرد. ولی کوچکترین اطلاعاتی از من دریافت نکرد.

از آنجا که من از پاسخ دادن به هر گونه سؤال امتناع کردم، اداره پلیس شهر شخصی را برای نظارت برمن فرستاد که مسئول بازجویی‌ام بود. او مرا وحشیانه کتک می‌زد. در مقابل مقام بالاتر، حتی بیشتر مرا کتک زد. او موهایم را کشید، و مرا به دیوار کوبید، و سپس مرا زیر مشت و لگد گرفت. خسته شده بود. فکر ‌کردم که او با ضرب و شتم بسیار شدید تمرین‌کنندگان، بیش از حد کارما جمع خواهد کرد.

بنابراین با نیک‌خواهی با او صحبت کردم: «ما هیچ کینه‌ای نسبت به کسی به‌دل نمی‌گیریم. چرا اینطور مرا کتک می‌زنی؟ به‌خاطر شخص شما نیست که از جواب دادن به هر سؤالی خودداری کردم. اگر شخص دیگری بود، دقیقاً همان کار را می‌کردم. غیرممکن است کسی را بفروشم. اعمال خوب پاداش می‌گیرند. عمل بد با مجازات روبرو می‌شود. این فقط شغل شماست. واقعاً ارزشش را ندارد. دیگر درگیر آزار و شکنجه نشوید. به‌خاطر خانواده خود، مراقب سلامتی خود باشید. بنشین و کمی آب بخور.»

در آن لحظه واقعاً احساس کردم که میدانی از نیک‌خواهی بسیار زیاد ما را فرا گرفته است. گفته‌هایم در قلبش نفوذ کرد، و بلافاصله در ذهن او ثبت شد. مجبور شد برگردد و جرئت نکرد به چشمان من نگاه کند.

مافوق اعزام شده برای نظارت بر او، با دیدن آنچه اتفاق افتاد، تحت تأثیر قرار گرفت. او لکنت زبان داشت: «این فالون گونگ! فالون گونگ اینچنین است! هیچ کسی نمی‌تواند آنها را سرکوب کند! هیچ کسی نمی‌تواند آنها را سرکوب کند!» آنها انتظار نداشتند که بتوانم یک مأمور را متقاعد کنم که  مهربانی را گرامی بدارد، به‌رغم اینکه چقدر بی‌رحمانه مرا کتک زد. و من این کار را بدون هیچ اثری از نفرت انجام دادم. پس از آن، این مأمور مسئول بازجویی هرگز نتوانست دست خود را برای ضرب و شتم من بلند کند.

پس از چند روز اعتصاب غذا، در وضعیت وخیمی قرارگرفتم و سریع به بیمارستان منتقل شدم. مأموران ادارات پلیس مختلف شبانه به نوبت مرا زیر نظر می‌گرفتند. به من دستبند و پابند بسته بودند. مأمور مسئول بازجویی در طول روز به بیمارستان آمد و پابندم را باز کرد.

چند بار فراموش کرد که پابندم را باز کند. لوله‌هایی به معده‌ام فرو کردند و درد شدیدی داشتم، اما نمی‌توانستم صحبت کنم. به پاهایم اشاره کردم ، و او منظورم را فهمید و بلافاصله پابندها را باز کرد. بعضی از مأموران پابندها را آنقدر محکم بسته بودند که مچ پایم کبود شد. او گفت: «مأمور وظیفه چه کسی بوده؟ چطور اینقدر محکم قفل شده است!»

تغییر او را دیدم، و او هر کاری انجام داد تا  دردم تسکین یابد. یک روز مأمور دیگری از او پرسید: «آیا وقتی از او بازجویی کردی او چیزی گفت؟» او با احترام پاسخ داد: «نه، این خانم خیلی قوی است. او چیزی نمی‌گوید. حتی اگر او را تا حد مرگ کتک بزنند، چیزی نخواهد گفت.»

نجات مردم از طریق روشنگری حقیقت با قلبی مهربان

صر‌نظر از اینکه حقایق مربوط به دافا را به‌صورت حضوری روشن می‌کنم یا از طریق تلفن، و فارغ از نگرش طرف مقابل، همیشه با آنها نیک‌خواهانه رفتار می‌کنم.

استاد بیان کردند:

«قبلاً به شما گفتم که نیک‌خواهی (شَن) چیزی نیست که بتوان به آن تظاهر کرد، همچنین حالتی نیست که آن را در سطح و ظاهر حفظ کرد. نیک‌خواهی حقیقتاً از درون می‌آید و فقط از طریق تزکیه نمایان شده و کسب می‌شود. وقتی شما روبروی موجودات ذی‌شعور قرار می‌گیرید، به محض اینکه کلمات از دهانتان خارج می‌شود و به محض اینکه افکارتان پدیدار می‌شوند، آنها قادرند عناصر بد و چیزهای بدی که مردم دنیا را مسموم کرده است و در ذهن مردم موجودیت دارد را متلاشی کنند. و آنگاه مردم به درک آن می‌رسند و شما خواهید توانست آنها را نجات دهید. بدون به‌کار بردن قدرت عظیم نیک‌خواهی حقیقی، نمی‌توانید آن چیزها را از بین ببرید. و در روشنگری حقیقت هیچ [نتیجه‌ای] کسب نمی‌کنید.» (آموزش فا در کنفرانس فای ۲۰۰۴ غرب آمریکا)

یک روز با هم‌تمرین‌کننده دیگری به یک سوپرمارکت کوچک رفتم. ساکت بود. فقط خانمی که صاحب آن مغازه بود در پیشخوان حضور داشت و یک جوان دیگر از حومه شهر که لباس کارگری پوشیده  بود. وقتی به آنها گفتم که ما فالون گونگ را تمرین می‌کنیم، آن مرد جوان بلافاصله پاسخ داد: «فالون گونگ خوب نیست.» با نگاه کردن به او مهربانی از درونم پدیدار شد. به او گفتم: «من واقعاً شما را درک می‌کنم. شما فریب تبلیغات تلویزیونی را خورده‌اید.» همینکه جمله‌ام را تمام کردم، اشک در چشمانش جمع شد. گفته‌ام به عمق روح او نفوذ کرد.

به او درباره دروغ‌های منتشر شده توسط ح‌ک‌چ در تلویزیون گفتم. می‌توان گفت که او مشتاق کسب اطلاعات بیشتر بود. روز بعد وقتی به سوپرمارکت رفتم، خانم صاحب مغازه به من گفت: «دیروز پس از رفتنت، آن مرد جوان مدام از شما تعریف می‌کرد. او گفت آنچه را که به او گفتی بسیار عالی بود.»

تجربه زیادی در ارتباط تلفنی با مردم دارم. صرف نظر از نگرش آنها، نباید آشفته شویم. ما فقط بر روی یک چیز متمرکز هستیم، اینکه دیگران را ترغیب کنیم تا ارزش مهربانی را درک کنند. وقتی به جوانی رسیدم تا به او بگویم از ح‌ک‌چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شود، او فریاد زد: «چطور جرئت کردی با من تماس بگیری. پدرم در اداره پلیس کار می‌کند. من قصد دارم تو را تحویل بدهم!» پاسخ دادم، «ما هرگز یکدیگر را ملاقات نکرده‌ایم. من در حال خرید کارت‌های تلفنی هستم تا با به‌خطر انداختن زندگی‌ام با شما تماس بگیرم. حتی اگر نخواهی به حرفم گوش کنی، احتمالاً مهربانی مرا حس کرده‌ای. هیچ قصد بدی ندارم و این کار را برای خاطر تو انجام می‌دهم. تو قصد نداری مرا تحویل پلیس دهی.» تکبر و عصبانیتش فوراً از بین رفت.  قبل از اینکه تلفن را قطع کند با صدای آهسته پاسخ داد: «بله، همه این چیزها را می‌دانم.»

یک روز هنگام رانندگی چند تمرین‌کننده در حال تماس گرفتن بودند. پس از گفتن چند جمله از طرف تمرین‌کننده، شخص در آنسوی تلفن گوشی را قطع کرد. ما یک میدان قوی از افکار درست داشتیم. از آن تمرین‌کننده خواستم که دوباره با او تماس بگیرد. او اکراه داشت و فكر كرد که آن شخص نمی‌خواهد به حرف‌هایش گوش دهد. من داوطلب شدم که مسئولیت را به عهده بگیرم و تماس گرفتم.

گفتم: «عصر بخیر، آقا. خوشحالم که با شما تماس برقرار کردم. مردم چین در حال خروج از ح‌ک‌چ و سازمان‌های وابسته به آن هستند. می‌خواهم به شما کمک کنم تا در امان بمانید. چرا ما از شما می‌خواهیم از ح‌ک‌چ، لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شوید؟ ح‌ک‌چ از زمان روی کار آمدنش، از طریق کمپین‌هایی مانند جنبش‌هایی علیه سه اهریمن، علیه پنج اهریمن، برای از بین بردن ضد انقلابیون، انقلاب فرهنگی، کشتار دانشجویان میهن پرست در 4 ژوئن در سال 1989 و سرکوب فالون گونگ در سال 1999 با خشونت حکومت کرده است. با این وجود فالون گونگ به بیش از 100 کشور در سراسر جهان گسترش یافته است. فقط در تایوان 600 تا 700 هزار تمرین‌کننده وجود دارد. تایوان ریشه فرهنگ مشابهی با ما دارد. تضاد در میان تنگه تایوان گویاتر است. به‌اصطلاح «حقه خودسوزی در تیان‌آن‌من» توسط ح‌ک‌چ برای سرکوب فالون گونگ صحنه‌سازی شد.»

بعد صدای باز شدن درِ کابینت را شنیدم. پرسیدم، «آقا، آیا گوش می‌دهید؟» او بلافاصله پاسخ داد: «بله، من هستم. لطفاً ادامه دهید.» گفتم: «صدای بازشدن دری را شنیدم. باید مشغول باشید.» ادامه دادم تا حقایق بیشتری را به او بگویم. او از خروج از ح‌ک‌چ خوشحال شد. در پایان، او از من تعریف کرد: «شما خیلی خوب صحبت کردید. دوست دارم که شما برای کار به شرکتم بیایید.»

برخی از مردم هنگام دریافت تماس‌های تلفنی برای روشنگری حقیقت قدردانی می‌كردند. برخی از آنها مکالمه را ادامه می‌دادند، چراکه مایل نبودند تلفن را قطع کنند. برخی از من درخواست حساب‌های کاربری وی چت یا کیوکیو در شبکه های اجتماعی کردند تا درباره دافا اطلاعات بیشتری کسب کنند. از کسانی که در نهایت حقیقت را درک می‌کردند، می‌خواستم که با افراد بیشتری تماس بگیرند، حقایق را منتشر کنند تا برکات بی حد و حصر برای آنها به ارمغان بیاورد.

بیدار کردن وجدان دانشجویان

پس از آزاد شدن از زندان، با کمک یک تمرین‌کننده کلاس آموزش فوق برنامه را ایجاد کردم. ما تدریس خصوصی دانشجویان را یک به یک شروع کردیم. ما به یکدیگر کمک می‌کردیم و سعی داشتیم حقیقت را به هر دانش آموز بگوییم و از آنها می‌خواستیم که از ح‌ک‌چ خارج شوند. بعد از اینکه همکارم برای اجرای کلاس‌های آموزشی به زادگاهش بازگشت، خودم اتاقی اجاره کردم و به ارائه آموزش‌های فوق برنامه ادامه دادم.

تدریس خصوصی برای دانشجویان برای روشنگری حقیقت مفید بود. هنگامی که به گروهی از دانشجویان کلاس اختصاص می‌دادم، احساس می‌کردم مشکل‌تر است. هنوز به ترس وابسته هستم، به‌علاوه افکار درستم به اندازه کافی قوی نبود، و در روشنگری حقیقت به‌طور مستقیم مردد بودم. تصمیم گرفتم به‌طور غیرمستقیم به موضوعات نزدیک شوم. با دانشجویان رابطه خوبی داشتم برخی از آنها سه سال به‌طور مستقیم در کلاس‌های آموزشی من شرکت کرده بودند و قرار بود در این تابستان در امتحانات ثبت‌نام دانشگاه شرکت کنند.

به دلیل پاندمی ویروس ح‌ک‌چ (که به آن ذات‌الریه ووهان نیز گفته می‌شود) از ابتدای سال جاری، ما فقط کلاس‌های آنلاین داشته‌ایم. فرصتی برای کمک به آنها به‌منظور خروج از ح‌ک‌چ نداشتم. احساس کردم اگر حقایق را برای این بچه‌ها روشن نکنم، بزرگترین تأسفم خواهد شد که قابل جبران نیست. چند روز قبل از امتحانات ثبت‌نام دانشگاه، پاندمی کاهش یافت. دانش آموزان را برای مشاره خصوصی به اتاق کلاس دعوت کردم. وقتی کلاس تمام می‌شد، وب‌سایت مینگهویی را باز می‌کردم و اجازه می‌دادم دانش آموز آزار و اذیت‌هایی را که متحمل شده بودم را ببیند. بعضی از آنها چنان شوکه شدند و شروع به لرزیدن کردند. چشمان برخی از آنها پراز اشک شد و نمی‌توانستند چیزی جز این بگویند: «این مأموران پلیس انسان نیستند!»

به جز یک دانش آموز واقعاً لجباز، همه از لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شدند. حتی این دانش‌آموز سرسخت نرم افزاری را درخواست کرد که سانسور اینترنت را دور زده و گفت که در خانه به‌دنبال اطلاعات بیشتر خواهد گشت.

برای نتایج بهتر، دانش آموزانم را به کلاس‌های مشاوره خصوصی دعوت می‌کردم.  به آنها تلفن می‌کردم: «نزدیک به نیم سال است که ما به‌طور حضوری ملاقات نکرده‌ایم. واقعا دلم برایت تنگ شده من برایتان کلاس درس برگزار خواهم کرد. تو در شرف فارغ‌التحصیلی هستی و این کلاس برایت رایگان خواهد بود.» آنها خوشحال می‌شدند و برخی با وجود باران شدید می‌آمدند. آنها می‌دانستند كه  هر جلسه كلاس خصوصی 400 یوان برای والدین‌شان هزینه دارد. آنها لطف مرا در کنار گذاشتن درآمد زیاد احساس کردند.

چند دانش آموز تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. وقتی پاندمی در اوج خود بود یک دانش‌آموز دختر بیش از ده کلاس آنلاین گذرانده بود. او گفت: «معلم، من به چیزهای ماوراء‌الطبیعه اعتقاد دارم.»  لحظه‌ای که موضوع خروج از حزب را مطرح کردم، او موافقت کرد که از حزب کمونیست چین خارج شود. هیجان زده شدم و فکر کردم که آمدن او به کلاس دقیقاً برای گوش دادن به حقیقت بوده است!

درباره چند اتفاق فوق طبیعی که برایم رخ داده بود با یک دانشجوی پسر صحبت کردم. او هنوز هم مایل به خروج از ح‌ک‌چ نبود. استاد در یک سخنرانی فا آموزش دادند:

«در آشکارسازی حقیقت، وقتی روی موضوعات بنیادی یک فرد انگشت می‌‏گذارید، و هم‌‏زمان او احساس کند که مریدان دافا واقعاً درحال نجات او هستند، آن‌‏وقت فکر می‌‏کنم جنبه‌ای از او که موضوعات برایش روشن است خودش را نشان می‌‏دهد.» (آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)

جلوتر رفتم و از تجربیاتم به او گفتم: «در زندان، اعتقاد خود را رها نکردم. شرورانه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و بی‌هوش شدم. در اعتصاب غذا باقی ماندم. آنها مرا تحت خوراندن اجباری با محلول غلیظ نمک و پیاز قرار دادند. معاون بخش کار اجباری برای گفتگو با من به زندان آمد و از من خواست با آنها همکاری کنم تا چهره فالون گونگ را در تلویزیون یا روزنامه لکه‌دار کنم. در عوض، او بلافاصله مرا آزاد  و شغل مناسبی را برایم پیدا می‌کرد که متناسب با مجموعه مهارت‌های حرفه‌ای‌ام باشد.» به معاون رئیس پاسخ دادم: «اگر راه مصالحه را انتخاب می‌کردم، به‌رغم راحتی و آسانی که بلافاصله در دسترس بود، بقیه عمر م را با ندامت سپری می‌کردم. فردی در موقعیت تو، کاملاً می‌داند که فالون گونگ هیچ مشکلی ندارد.»

به آن دانش‌آموز گفتم: «من حقایقی را که بدست آوردم به تو ارائه می‌دهم و ما رابطه تقدیری داشتیم که با یکدیگر ملاقات کنیم. اگر اینها را به تو نمی‌گفتم، بی‌نهایت پشیمان می‌شدم. وقتی روزی ‌دیدی تمام آنچه گفتم در حال وقوع است، خواهی فهمید که هیچ چیزی درست‌تر و حقیقی‌تر از آنچه به تو گفتم نیست.»

دانش آموز سرانجام تحت تأثیر حرفم قرار گرفت. او گفت: «معلم، من قبول می‌کنم که از حزب خارج شوم.» به محض اینکه این جمله را تمام کرد، ایستاد و با کف دست راست قلبش را فشار داد و هق هق گریه کرد. او بچه‌ای بود با جسمی حساس. وقتی اثر جانور سرخ از قلبش برداشته شد، آن را حس کرد.