(Minghui.org) مقاله‌ام دربارۀ تجربیات تزکیه‌ام درحین کمک به مادرم، هم‌‌تمرین‌کننده، در غلبه بر کارمای بیماری، پس از آغاز آزار و شکنجه توسط حزب کمونیست چین (‌ح.ک.چ) در چین است.

داستان تزکیه مادرم

مادرم امسال 87ساله شد. مادربزرگم زمانی فوت کرد که مادرم کمی بیشتر از یک سالش بود و پدربزرگم به‌طور مداوم تریاک‌ مصرف می‌کرد، بنابراین خانواده از نظر مالی در مضیقه بودند. پولی نداشتند که مادرم را به مدرسه بفرستند. او کتاب کلاسیک دختران، کتاب درسی سنتی دبستان برای آموزش دختران، را در دوران کودکی خواند و از آن کلماتی را یاد گرفت. بعداً، من و خواهرانم در خارج از بخش به مدرسه رفتیم و اغلب به خانه نامه‌ می‌فرستادیم. مادرم از خواندن نامه‌های ما کلمات زیادی یاد گرفت، که پایه و اساس مطالعه فا در آینده‌اش را بنا نهاد.

مادرم تمرین فالون دافا را در پایان سال 1997 آغاز کرد. او فقط می‌توانست 80 درصد از حروف جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را تشخیص دهد، بنابراین درک او از فا محدود بود. آزار و شکنجه فالون دافا توسط ‌ح.ک.چ فقط یک سال پس از آن که مادرم فا را مطالعه کرد شروع شد.

من دور از مادرم زندگی‌ می‌کردم و او پس از شروع آزار و شکنجه، هیچ محیط مطالعه گروهی در منطقه خودش نداشت. او نمی‌دانست که تزکیه درمورد چیست. گاهی اوقات جوآن فالون را‌ می‌خواند و تمرینات را انجام‌ می‌داد. پدرم اغلب به‌خاطر تمرین فالون دافا او را تحقیر‌ می‌کرد و سرش داد می‌زد. بنابراین درک مادرم از اصول فا بسیار ناکافی بود. به‌خصوص هنگامی که با کارمای بیماری سروکار داشت، نمی‌توانست آن را براساس فا درک کند. هنگامی که بدنش در وضعیت نامناسبی قرار‌ می‌گرفت، فکر‌ می‌کرد که بیمار است و دارو مصرف‌ می‌کرد و آمپول‌ می‌زد یا برای تزریق سرم به بیمارستان‌ می‌رفت.

اما اعتقاد مادرم به دافا استوار بود. پدرم و دیگران هرچه‌ به او می‌گفتند، او در جواب می‌گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند مرا از تمرین کردن فالون گونگ بازدارد.» به‌دلیل اعتقاد راسخ مادرم به فالون دافا، که فالون گونگ نیز نامیده می‌شود، بدن قانون استاد از او محافظت و مراقبت ‌کردند.

مادرم به من گفت بیش از 10 سال است که فالون را دیده است که جلویش می‌چرخد. ابتدا سیاه و سفید بود، سپس رنگی شد. بنابراین، هر بار که مادرم کارمای بیماری را تجربه‌ می‌کرد، علائم بسیار جدی ظاهر‌ می‌شد، اما با کمک استاد می‌توانست از آن‌ها عبور کند.

غلبه بر کارمای بیماری با مادرم

خواب دیدم که مادرم را یک شب در ماه مه2005 تا گردن در خاک دفن کردند. او را بیرون آوردم و در آغوشم گرفتم. بدنش سرد بود، اما هنوز زنده بود. دو روز بعد از خانه با من تماس گرفتند و گفتند که مادرم دچار انسداد روده شده است و درد شدیدی دارد. یک هفته بود که در بیمارستان بستری بود و نمی‌توانست غذا بخورد. هرچه‌ می‌خورد بالا می‌آورد، به همین دلیل به او سرم وصل کردند.

بلافاصله با قطار به زادگاهم برگشتم. بعد از ساعت ۹ شب به بیمارستان رسیدم. اولین چیزی که دیدم گریه خواهر و مادرم بود. خواهرم تمرین‌کننده نیست. او گریه‌ می‌کرد، زیرا برادرم او را سرزنش‌ می‌کرد که چرا از مادرمان به‌خوبی مراقبت نکرده است. مادرم گریه‌ می‌کرد، چون پدرم با او خوب نبود. بعد از فهمیدن دلیل گریه‌ها، خندیدم و سعی کردم به مادرم دلداری بدهم: «فکر می‌کنی پدرم الان با تو خوب نیست. شاید تو در زندگی گذشته با او بدتر رفتار کرده‌ای. بنابراین چیزی برای شکایت وجود ندارد.» شروع به خواندن شعر استاد «یک شخص درست» از هنگ یین کردم و مادرم نیز بعد از من، آن را خواند. مادرم بعد از خواندن آن به من گفت: «سنگینی رنجش از قلبم برداشته شد.»

روز بعد، مادرم ‌توانست نصف کاسه فرنی بخورد. به دکتر پیشنهاد دادم که مقدار تزریق را به نصف کاهش دهند و دکتر نیز پیشنهاد مرا پذیرفت. صبح روز سوم، مادرم‌ ‌توانست یک کاسه فرنی بخورد. از دکتر خواستم که تزریق را قطع کند و دکتر موافقت کرد و گفت یک روز او را تحت‌نظر داشته باشید. صبح روز چهارم از بیمارستان مرخص شد. دافا گره قلب مادرم را باز کرد و استاد به مادرم کمک کردند تا این مشکل را حل کند.

در اواخر سال 2012، مادرم دوباره به‌شدت بیمار و دچار اسهال و استفراغ شد و به بیمارستان منتقل شد. خانواده‌ام تلفنی به من گفتند که مادرم بسیار بیمار است و بیمارستان کوچک دیگر نمی‌تواند به او کمک کند. آن‌ها قصد داشتند او را به بیمارستان بزرگ‌تری منتقل کنند و از من‌ ‌خواستند که از او مراقبت کنم. بلافاصله با مادرم تماس گرفتم. با استفاده از اصول فا که می‌دانستم او را تشویق و آگاه کردم. بیش از 20 دقیقه صحبت کردیم. مادرم به من گفت که بعد از صحبت با من احساس شادی کرده است. احساس کردم که مادرم بیش از نیمی از بهبودی خود را به دست آورده است و به او گفتم که فوراً برای دیدنش می‌روم.

آن شب خواب دیدم. در خواب با شخصی در قبرستان قدم‌ می‌زدم. بدون توجه به اینکه به کدام سمت‌ می‌رفتیم و چگونه راه‌ می‌رفتیم، نمی‌توانستیم از قبرستان بیرون بیاییم. راه خروجی نبود. به همین علت به آن شخص گفتم: «ما فقط زمانی‌ می‌توانیم بیرون بیاییم که بتوانیم از انسانیت فراتر برویم.» پس از گفتن این جمله، هردو به هوا پرواز کردیم و از قبرستان خارج شدیم.

سریع برگشتم و وقتی رسیدم مادرم بهبود یافته بود و از بیمارستان مرخص شد. خانواده‌ام حتی به شوخی به من گفتند که بیماری او فقط اضطراب بوده است. او چنین بیماری شدیدی داشت، اما به‌محض ورود من بهتر شد. حتماً دلش برایم تنگ شده بود. لبخند زدم و احساس آرامش کردم، اما به آن‌ها نگفتم که این قدرت دافاست. در قلبم‌ می‌دانستم که فقط استاد به او کمک کردند. تمرین‌کنندگان با مردم عادی متفاوت هستند. استادمان از ما مراقبت‌ می‌کنند.

چند بار در زمانی دیگر هم این اتفاق افتاد. مادرم به‌محض برگشتن من، به‌سرعت بهبود یافت. بدون اینکه بدانم، مغرور شده بودم و خودم را توانا‌ می‌دانستم. حتی به هم‌تمرین‌کنندگان درباره روند غلبه بر کارمای بیماری‌ مادرم گفتم. ازخودراضی شدم و فراموش کردم که استاد تنها کسی هستند که‌ می‌توانند مردم را نجات دهند. با قرار دادن خودم بالاتر از دافا، بدون اینکه متوجه باشم همان موقع در خطر بزرگی قرار داشتم.

مادرم از ابتدای فوریه2023 دو بار در بیمارستان بستری شده بود. در فوریه، به دیدن والدینم رفتم. سال قبل به‌دلیل پاندمی به خانه نرفتم. اندکی پس از رسیدن من به خانه پدر و مادرم، او به‌شدت بیمار شد. پدرم فردی عادی بود، بنابراین پزشکی را به خانه دعوت کرد تا به مادرم آمپول و سرم بزند. بعداً مادرم بهبود یافت. بیست روز بعد به خانه رفتم.

در ماه آوریل، مادرم به‌دلیل شکستگی مهره‌های کمرش و درد طاقت‌فرسا برای جراحی به بیمارستان رفت. پس از عمل، او دچار نارسایی قلبی شد و نزدیک بود فوت کند. وقتی سریع به بیمارستان رفتم، داشتند او را احیا‌ می‌کردند. در قلبم به استاد التماس کردم که مادرم را نجات دهند. اندکی بعد مادرم نجات یافت و سپس به بخش مراقبت‌های ویژه قلب و عروق منتقل شد. مادرم به دستگاه تنفس مصنوعی وصل شد و بدنش با ابزارهای پزشکی مختلف پوشیده شده بود. او به دکتر گفت که در اینجا و آنجای بدنش احساس خوبی ندارد، خودش را کاملاً فرد عادی در نظر گرفته بود.

با دیدن این وضعیت، از مادرم رنجش به دل گرفتم. احساس کردم او اصلاً افکار درست ندارد و حتی به من گفت که به صحبت‌های دکتر گوش کنم. خیلی زود متوجه شدم که ذهنیتم اشتباه است و سریع آن را درست کردم. نمی‌توانستم هیچ انتظاری از مادرم داشته باشم، بنابراین با او به‌عنوان فردی عادی رفتار کردم، زیرا او هرگز موضوع کارمای بیماری را درک نکرده بود. هر بار که در هر جایی از بدنش احساس ناراحتی‌ می‌کرد، فکر‌ می‌کرد بیمار است. وقتی فهمیدم خیالم راحت شد. مادرم به‌سرعت بهبود یافت. در عرض چند روز مرخص شد. دیدم مادرم تقریباً خوب شده است، پس به خانه برگشتم.

به‌طور غیرمنتظره‌ای، درست پس از 10 روز از بازگشتم به خانه، مادرم دوباره به‌دلیل درد شدید لگن در بیمارستان بستری شد. پس از درمان‌های مختلف مانند طب سوزنی و ماساژ همچنان درد داشت. دکتر کاری از دستش برنمی‌آمد، به همین دلیل به مادرم آمپول مسکن زد. اما آن زیاد دوام نیاورد. درد دوباره شروع شد. خواهرم زنگ زد و گفت: «چه‌کار کنیم؟ بیمارستان نمی‌تواند به او کمک کند و وقتی به خانه می‌رود درد دارد.» گفتم: «ازآنجاکه بیمارستان نمی‌تواند به او کمک کند، بیا به خانه برویم. من برمی‌گردم تا از او مراقبت کنم.» بنابراین، با اتومبیل برگشتم. به‌سرعت مراحل ترخیص را انجام دادیم و به خانه رفتیم.

پس از بازگشت به خانه، به مادرم گفتم: «بیمارستان نمی‌تواند بیماری‌‌ات را درمان کند. تو فقط‌ می‌توانی از استاد بخواهی که کمکت کنند.» در همان زمان، درمورد تجربیات بسیاری از هم‌تمرین‌کنندگان در غلبه بر کارمای بیماری به او گفتم و اینکه باید در شرایط سخت از استاد کمک بخواهد. بعداً وقتی با ناراحتی جسمی مواجه شد، به یاد آورد که از استاد کمک بخواهد و نسبتاً سریع بهبود یافت. این به‌شدت مادرم را تشویق کرد و اعتمادبه‌نفس و اعتقاد او را به استاد و فا تقویت کرد. علاوه‌بر این، ما فا را مطالعه کردیم، تمرینات را انجام دادیم و افکار درست فرستادیم. مادرم به‌سرعت بهبود یافت. 20 روز بعد در اواخر ژوئن به خانه برگشتم.

در اوایل ژوئیه2023، پاهای مادرم دوباره تقریباً تا زانو ورم کرد. خواهرم با من تماس گرفت و گفت که «بیماری» مادرم شدید است و حتی با دارو هم نمی‌توان تورم را کنترل کرد. او از آلوئه‌ورا استفاده کرد، اما پوستش ترک‌ خورد و آب زرد ترشح می‌کرد. خواهرم فکر‌ می‌کرد که مادرم درحال مرگ است و غمگین بود و ترسیده بود. سریع به مادرم زنگ زدم و تشویقش کردم که نترسد و اینکه بعد از خارج شدن چیزهای بد، حالش خوب‌ می‌شود و مشکلی نخواهد بود. مادرم آرام شد، ورمش شروع به فروکش کرد و حالش بهتر شد.

رفع رنجش از پدرم

پدرم شخصیتی قوی داشت و هرگز با مادرم مهربان نبود، به‌ویژه پس از آنکه مادرم شروع به تمرین دافا کرد. وقتی ‌ح.ک.چ شروع به آزار و شکنجه فالون دافا کرد، پدرم با مادرم بسیار بد رفتار کرد و با تمرین او مخالفت کرد. به همین دلیل، به پدرم نگاه از بالا به پایینی داشتم. به‌خصوص وقتی مادرم در وضعیت بیماری بود، پدرم ادعاهای دور از ذهنی‌ می‌کرد که مادرم مریض است، زیرا فالون دافا را تمرین‌ می‌کند. بعد از شنیدن این حرف، احساس ناراحتی بیشتری کردم و از او متنفر شدم. رنجشم آنقدر شدید بود که حتی متوجه آن نمی‌شدم.

هنگامی که در ژوئن2023، از مادرم در خانه مراقبت می‌کردم، یک روز درحین مطالعه دو مقاله استاد «چرا آفریدگار به دنبال نجات همه موجودات است» و «انسان چگونه پدید آمد»، ناگهان نیک‌خواهی‌ام برانگیخته شد. احساس‌ می‌کردم نباید با پدرم اینطور رفتار کنم. او هم خویشاوند استاد است و جان خود را به خطر انداخت تا انسان شود و منتظر استاد و دافا بود تا او را نجات دهند. ازآنجاکه تمرین‌کنندگان دافا خوب عمل نکردند، او نمی‌توانست زیبایی دافا را ببیند، درنتیجه مرتکب جرمی علیه دافا شد. علاوه‌بر این، من از رابطه تقدیری مادر و پدرم اطلاعی نداشتم. نباید در این دنیای بشری، در رنجش آن‌ها گیر‌ می‌کردم. فقط با شکستن قیدهای احساسات می‌توانستم نیکخواهی داشته باشم.

چگونه‌ می‌توانستم از بالا به او نگاه کنم؟ باید با او مهربان باشم.

احساساتم را کنار گذاشتم، رنجشم نسبت به پدرم را رها کردم و خواستم با او مهربان باشم. پدرم هم مهربانی مرا حس کرد. یک روز قبل از اینکه آن‌ها را ترک کنم می‌خواست به من پول بدهد. 30 سال از زمانی که شروع به کار کردم هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم.‌ می‌دانستم پدرم موضوع پول را خیلی جدی‌ می‌گیرد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. متوجه شدم تزکیه به معنای تزکیه خود است. وقتی کاستی‌های دیگران را‌ می‌بینید، باید برگردید و بررسی کنید که آیا چیزی در درون خودتان وجود دارد که با فا مطابقت ندارد، به همین دلیل است که با چنین چیزهایی مواجه‌ می‌شوید. وقتی با ویژگی‌های جهان - حقیقت، نیک خواهی، و بردباری - مطابقت داشته باشیم، محیط ما بر این اساس تغییر می‌کند. این درک من از معنای «ظاهر از ذهن نشأت‌ می‌گیرد» («آموزش فای ارائه‌شده در جلسه اپک تایمز») و «مداخله اهریمنی ناشی از ذهن خود شخص» (سخنرانی ششم، جوآن فالون) است.

تأمل دربارۀ خودم در زمینه کارمای بیماری مداوم مادرم

پس از تجربه سفرهای مکرر طاقت‌فرسا از خانه تا بیمارستان و شکنجه‌های ذهنی دردناک و ترس پشت هم پس از دریافت تماس از خانه، متوجه شدم که در تزکیه‌ام مشکل بزرگی دارم. بعد از چنین شکنجه‌های بی‌پایانی، بالاخره احساس کردم که دیگر نمی‌توانم آن را تحمل کنم. آرام شدم و افکارم را مرتب کردم. سرانجام فهمیدم که وضعیت مادرم تا حدی بازتابی از وضعیت تزکیه من است.

وقتی وضعیت تزکیه‌ام خوب بود، و ثبات من در دافا بیشتر بود، وضعیت بیماری مادرم به‌سرعت می‌گذشت. در آن حالت، من به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، جز یک فکر محکم: او‌ می‌تواند آزمون را پشت سر بگذارد! من به دافا و استاد اطمینان کامل داشتم و نسبت به مادرم، هم‌تمرین‌کننده، نیکخواه و باملاحظه بودم. اما وقتی در تزکیه بی‌خیال بودم و هیچ احساس مسئولیتی در قبال او به‌عنوان یک هم‌تمرین‌کننده نداشتم، داشتم به خود مغرور‌ می‌شدم و فکر می‌کردم که من مادرم را نجات داده‌ام و از «کمک‌هایم» راضی بودم. شروع به شکایت می‌کردم و معتقد بودم که مادرم نمی‌تواند شین شینگ خود را بهبود بخشد و مفهوم بیماری هنوز در ذهن او باقی مانده است. او برای خودش دردسر ایجاد می‌کرد و «بیماری» او دافا را بدنام می‌کرد. وقتی این طرز فکر را حفظ می‌کردم، وضعیت مادرم وحشتناک بود.

اکنون‌ می‌دانم که فقط استاد‌ می‌توانند مردم را نجات دهند. تمرین‌کنندگان دافا در طول این روند، درحال تزکیه هستند. چه‌کار‌ می‌توانیم بکنیم؟ برای ازبین بردن کارما، باید به استاد تکیه کنیم. اگر استاد ما را نجات نمی‌دادند، تا به حال، دچار خودتباهی شده بودیم. چگونه‌ می‌توانیم تکبر را پرورش دهیم؟ شروع به نگاه خالصانه به درون کردم و بسیاری از وابستگی‌هایم را یافتم: خودنمایی، از خودراضی‌بودن، شکایت کردن، نگاه تحقیرآمیز به هم‌تمرین‌کنندگان و خودخواهی. طی دو سال گذشته، در تزکیه سست شده‌ام و احساس مسئولیتم نسبت به همه موجودات ذی‌شعور بسیار کمتر از قبل بود. مصمم شدم به وضعیتم در زمان شروع تزکیه برگردم. از استاد کمک خواستم، همزمان وضعیت مادرم به‌سرعت بهبود یافت.

متوجه شدم که هیچ چیزی که یک تزکیه‌کننده در بین مردم عادی با آن مواجه‌ می‌شود، تصادفی نیست. نیروهای کهن آن‌ها را نظم و ترتیب‌ می‌دهند، اما در همان زمان، استاد آن‌ها را با «شکست دادن آن‌ها در بازی خودشان» نظم و ترتیب‌ می‌دهند. معتقدم بدون توجه به اینکه نیروهای کهن از چه بهانه‌ای برای زندانی کردن تمرین‌کنندگان دافا استفاده می‌کنند، نظم و ترتیب استاد این است که به تمرین‌کنندگان دافا اجازه دهند تا در روند نجات موجودات ذی‌شعور، با موفقیت تزکیه کنند. وقتی طبق دافا تمرین‌ می‌کنیم، مسیری را دنبال‌ می‌کنیم که استاد نظم و ترتیب داده‌اند. وقتی اغلب گیج می‌شوم و نمی‌دانم چه‌کار کنم، نمی‌دانم: «آیا استاد این کار را نظم و ترتیب داده‌اند؟» این یعنی در سمت استاد و دافا ایستادن تا مشکل را بررسی کنیم. به این ترتیب، ما به‌سرعت مسیر پیروی از الزامات استاد را پیدا خواهیم کرد و نظم و ترتیب‌های شیطانی را نفی خواهیم کرد. سپس در راهی هستیم که استاد برای ما ترتیب داده‌اند.