(Minghui.org) من خانواده‌ای سه‌نفره دارم: شوهرم، پسرم و خودم. پیش از این، صداقت و سادگی ما باعث نگرانی والدینمان می‌شد. آن‌ها نگران بودند که ما نتوانیم خانه‌ای بخریم یا اینکه پسرمان نتواند ازدواج کند. اما اکنون، همه می‌گویند چقدر خوش‌اقبال هستیم. در پاسخ، به آن‌ها می‌گویم: «این موهبت از تزکیه در فالون دافا به دست آمده است. هر آنچه را که داریم استاد لی و دافا به ما داده‌اند.»

در ۱۷ژوئیه۱۹۹۶ احساس کردم که دوباره متولد شده‌ام. آن روز، پسرم را به مرکز فرهنگی شهر بردم تا در کلاس‌های استاد لی در شهر گوانگ‌جو شرکت کنیم. همان زمان تمرین فالون دافا را آغاز و مانند بسیاری از تمرین‌کنندگان، تحول شگرفی را تجربه کردم. در مدت کوتاهی، همه بیماری‌هایم ناپدید شدند. هر روز با روحیه‌ای شاد زندگی می‌کردم و زیبایی دافا را با دوستان و بستگانم در میان می‌گذاشتم. ازآنجاکه در کودکی، با برخی تمرین‌های سنتی آشنا شده بودم و همواره به خدایان و امور فوق‌طبیعی ایمان داشتم، به‌راحتی توانستم آموزه‌های دافا را بپذیرم.

با تمرین در دافا، نخست آموختم چگونه فردی خوب باشم. در سال ۱۹۹۹، یک مغازه‌ کوچک باز کردم و هرگز اجناس تقلبی نفروختم. به مشتریانی که برای خرید سیگار یا مشروبات می‌آمدند درباره‌ زیان‌های آن‌ها برای بدن توضیح می‌دادم و درعین‌حال زیبایی‌های دافا را نیز به آن‌ها معرفی می‌کردم. با گذشت زمان، بیشتر مردم فهمیدند که فالون دافا خوب است. به همین دلیل، وقتی پس از دادخواهی صلح‌آمیز ۲۵آوریل۱۹۹۹، پلیس برای تحقیق درباره تمرین‌کنندگان دافا به حیاط ما آمد، خانمی که مسئول حیاط بود به آن‌ها گفت: «اینجا کسی فالون دافا را تمرین نمی‌کند.» او درواقع از تمرین‌کنندگان محافظت کرد و بابت این کار نیک، برکت نصیبش شد.

شوهرم فرزند بزرگ خانواده‌اش است و دو برادر کوچک‌تر و یک خواهر دارد. اگرچه پدرش درواقع ناپدری‌اش است آن‌ها همیشه رابطه‌ خوبی با هم داشته‌اند. در سال ۱۹۹۹، خواهرشوهرم بچه‌دار شد. ازآنجاکه مادرشوهرم بیمار بود و نمی‌توانست از دخترش مراقبت کند، من پیش‌قدم شدم و به او کمک کردم. همان سال، مادرشوهرم محکم زمین خورد و لگنش شکست و بستری شد. برادرشوهر کوچک‌ترم از من خواست که یک هفته از مادرش مراقبت کنم تا او بتواند سر کار برود. نگران بود که شوهرم نتواند از عهده‌ این مسئولیت برآید. من با روی باز پذیرفتم.

پس از آن، من و برادرشوهرم به‌صورت نوبتی، یک هفته در میان، از مادرشوهرم مراقبت می‌کردیم. زمانی‌ که نوبت من بود، ترتیبی می‌دادم که پسرم و پدربزرگش در طول روز از او مراقبت کنند و شب‌ها، شوهرم پس از کار، مغازه را اداره می‌کرد و من با دوچرخه، بیش از ۱۰ کیلومتر مسیر را می‌پیمودم تا نزد مادرشوهرم بروم. نوارهای صوتی سخنرانی‌های استاد لی را برایش پخش می‌کردم و با هم عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کردیم. یک شب که در بسترش، دچار بی‌اختیاری شده بود، سریع لباس‌هایش را عوض کردم، بدنش را تمیز کردم و همه حوله‌ها و ملحفه‌های کثیف را شستم.

چند روز بعد، متوجه شدیم که می‌تواند خودش بنشیند. باور داشتم این بهبود سریع نتیجه‌ تکرار صادقانه‌ و خالصانه عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» است. اما برادرشوهرم که فردی دلسوز، اما سرسخت است، اصرار داشت که او باید همچنان در بستر بماند و می‌گفت: «استخوان صد روز زمان می‌برد تا خوب شود.» نمی‌دانستم چگونه او را متقاعد کنم.

وقتی خواهرشوهرم آمد، درباره‌ پیشرفت مادرش و اینکه هر روز آن عبارات را تکرار می‌کند برایش توضیح دادم. او گفت: «بیا مادر را به بیمارستان ببریم و عکس‌برداری کنیم. بگذار پزشک نظر بدهد.» او را به بیمارستان بردیم و پزشک پس از بررسی عکس پیشنهاد داد که باید راه رفتن را آغاز کند، زیرا ماندن زیاد در بستر ممکن بود باعث زخم بستر شود. بنابراین، مادرشوهرم به‌محض بازگشت به خانه، که حدود ۵۰ روز پس از شکستگی بود، شروع به راه رفتن کرد. همه خوشحال شدند و من احترام فراوانی نزد خانواده شوهرم به دست آوردم.

در پاییز ۲۰۰۳، خانه‌ای قدیمی خریدیم و سال بعد آن را بازسازی کردیم. خانه‌ای سه‌اتاقه، با حیاطی کوچک و فضای بازی در جلو ساختیم. در بهار ۲۰۰۶، دو اتاق دیگر در آن فضای باز ساختیم و حیاط کوچک دیگری ایجاد شد. به‌محض پایان ساخت‌وساز، فردی برای اجاره آمد و از آن زمان تا کنون، آن خانه همیشه اجاره داده شده است. هر دو خانه‌ام نزدیک خیابان هستند و به من این امکان را می‌دهند که مغازه‌ام را همچنان اداره کنم. کسانی که عبور می‌کنند اغلب درباره‌ خوبی ساخت خانه‌ام نظر می‌دهند و من نیز هر زمان که فرصتی پیش آید، زیبایی‌های دافا را برایشان بازگو می‌کنم.

در سال ۲۰۱۷، کل محله‌مان بازسازی شد و ما به آپارتمانی ۱۳۰مترمربعی با آسانسور نقل‌مکان کردیم. بعدتر که پسرمان ازدواج کرد آن آپارتمان را به او واگذار کردیم، و خودمان یک آپارتمان دست‌دوم خریدیم.

پیش از بازسازی، بسیاری از همسایگان در تلاش بودند خانه‌های جدیدی بسازند به این امید که هنگام تخریب محله، پول بیشتری بابت غرامت دریافت کنند. خیلی‌ها به من می‌گفتند که من هم باید روی زمین‌های خالی ساختمان بسازم. اما من پاسخ می‌دادم: «من برای زندگی خانه می‌سازم، نه برای سود بردن از تخریب آینده. ساختن خانه‌ای که بعداً قرار است خراب شود، تلف‌کردن زحمت و مصالح است.» مردم به من می‌خندیدند و می‌گفتند ساده‌لوح هستم. اما درنهایت، زمانی‌ که منطقه تخریب شد، مبلغ غرامت برای خانه‌های جدید و قدیمی یکسان بود.